بابام میگن:وضع خرابتر از این حرفاست؟؟؟؟
برای ایام دهه آخر صفر گروهی از من دعوت کرد برای تبلیغ در منطقه 18تهران
از اونجایی که تهران میخواستیم به خانه پدریمون هم یه سری بزنیم وکارهای دیگه هم داشتیم قبول کردم
رفتیم..................اما
به خاطر فاصله زیاد خونه ما با اونجا کجبور بودم 6صبح از خونه بزنم بیرون اونم تو اون تاریکی که 7 صبح طلوع آفتاب بود
به هزار ترفند همسر ومادر وپدر....که سالم برسیم ......رفتیم
کلاسهای اول دوم سوم چهارم وپنجم....خوب بود ...
اما ششمی ها....................
واقعا ناراحت کننده بود
چون توقع رفتن به کلاس اول راهنمایی را داشتند و الان فکر میکنند نادیده گرفته شدند وابتدایی وکودک هستند برای اثبات خودشون متاسفانه دست به هر کاری میزنند
رفتم کلاس ششم مدرسه بوووووغ
خوب بچه ها الان به مدت 5دقیقه فرصت دارید هرچه که میخواهید بنویسید
این گفته را به کسی نمیگم واز در کلاس بیرون نمیره
.....
وقت تمام شد واونا هرچی خواستند نوشتند واز سوالات شخصی در موردمن تا زمان انقراض دایناسورها
اماسولاتی بود که ذهن منو به خودش درگیر کرده بود
مثل:
رابطه با دوست پسر اونم نه یه رابطه سطحی بلکه عمیق
بلوغ وعدم آگاهی
از همه بدتر ....کتک زدن پدرومادرها .....
با همه خستگی جسمی و روحی 12زنگ خوردتا رسیدم خونه ساعت 4شد
بابام گفت چرا پریشونی ...............همه را براشون گفتم
بابام گفت وضع خرابتر از این حرفاست